اگه میخوام...
اگه خیلی وقته دلم هوایی شده
و هوایِ در آغوش کشیدنِ یه نی نی
ناز و کوچولو رو دارم نه فقط بخاطر
عشقم به بچه هاست،
بخاطر این تنهایی عجیبیه که روز
و شبم رو پُر کرده...درس خوندن خالی
هم قانعم نمیکنه(برعکس قبلترها)
برام مثه یه چیز بی روح شده
چیزی که فقط بودنش بهتر از نبودنشه!
قبل از ازدواج به دنبال فردی بودم
که بیاد زندگیمو کامل کنه، معنای زندگیم
بشه،تنهایی هامو پر کنه...
وقتی اومد همه ی این ها شد
اونقدر خوب و کامل بود و هست
که تمام زندگیم شد...کاملم کرد
اما
اما؛
بالاخره هر انسانی مشغولیات خاص
خودشو داره نمیتونه برای من هم
همسر باشه هم دوست هم بچه که!
تو زندگیم همیشه جایِ یه دوست
عین خودم که همه ی زندگیمونو
باهم جلو ببریم خالی بوده و هست
فاطمه خیلی خوبه خیلی منو درک میکنه
اما خیلی هم با هم تفاوت داریم...تفاوتهایی
که باعث دوریمون شده
یکی از مهم ترینهاشم ازدواجه!
اما بچه...
اون خیلی فرق داره،مثه دوست نمیتونم
به این راحتیا از بغلش رد بشممممممممم
این حس عجیبی که خدا توی ما خانما
گذاشته واقعاً خاصه!
یه حسی که با دست خودت آرامش و آسایش
زندگیتو تبدیل میکنی به رنج و سختی
و دلهره ولی همه اش با عشق!
به نظر من بزرگ ترین پارادوکس دنیاست
مادرشدن!
و بعد ازونم پدرشدن!
حس میکنم درست مثه ازدواج انگار
تا مادر و پدر نشی نمیتونی کامل بشی
این حس کامل شدن رو با ازدواج
واقعاً من حس کردم...گویی تمام دلبستگی هام
علایقم، توجهاتم عوض شد،از خودخواهی
و درون نگری محض سابق دراومدم و به
یه رشد قشنگی دست پیدا کردم
حتی حسم به اعضاء و جوارح بدن خودم
و روحیات و اخلاق های خودمم عوض شد
و نسبت به پدر و مادرم!
بچه دار شدنم یکی ازین مراحله
کاش خدا تو تقدیرم به زودیِ زود
یک نوزاد سالم و صالح و خوش قدم
و خوش روزی و زیبا بنویسد
الهی آمین!